loading...
بنیاد نیکوکاری دست های مهربان
محمد رضا بازدید : 53 یکشنبه 30 شهریور 1399 نظرات (0)

 فال گلناز

دخترک کنار ورودی مترو نشسته بود و چسب زخم و فال حافظ می‌فروخت. سعی می کرد خود را در سایه علامت متروی دروازه دولت جای دهد. نزدیکش شدم. هر روز او را می دیدم که همینجا نشسته بود. باهم رفیق شده بودیم. گاهی از خستگی زیاد سرش را به دیوار تکیه می داد و چشمانش را می بست. به خاطر نزدیک بودن به مهر ماه برایم سوال شد که مدرسه‌اش چه می‌شود؟! باید از زمان کاریش سر در می آوردم. به هر روز دیدنش و لبخندهایی که بینمان رد و بدل می شد عادت کرده بودم. نزدیک‌تر رفتم؛ کنارش نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. شبیه زمان‌هایی که خودش این کار را می‌کند. نگاهم کرد؛ گفت: «خاله امروز انگار مثل من خسته‌ای». به چشمان زیبایش نگاه کردم، لبخند زدم؛ گفتم:«از کجا فهمیدی؟» گفت:«من وقتی خیلی خسته می شوم به دیوار تکیه می دهم و چشمم را برای مدتی می بندم و … » بقیه حرفش را خورد. گفتم: «حرفت را تمام کن. چشمانت را می بندی و… » با ذوق و شوق کودکانه اش ادامه داد:«بعد خودم را با لباس نو، در مدرسه بین دوستانم تصور می کنم، که با هم شعر می خوانیم»… سپس به گوشه ای زل زد و زیر لب شعری کودکانه را زمزمه کرد.

زمان را مناسب دیدم و پرسیدم:«برای مدرسه حاضر شده‌ای؟ وسیله خریده‌ای؟ کیف، کتاب، روپوش»

نگاهش غمگین‌تر شد. گفت :«امسال به مدرسه نمی روم؛ مادرم گفته خواندن و نوشتن برایم کافیست؛ باید کار کنم تا پول داشته باشیم ؛ برای مدرسه پول نداریم. ولی من….» باز هم حرفش را خورد. گفتم :«خودت دوست داری بروی؟» سرش را به نشانه تایید تکان داد. نگاهش کردم و گفتم:«تو به مدرسه می‌روی قول می دهم.»

باید کاری می‌کردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و شاهد ترک تحصیل گلناز باشم. نباید اجازه می‌دادم فال زندگی گلناز سرنوشت تلخی را برای او رقم بزند. باید کاری می‌کردم که رویاهای گلناز به حقیقت بپیوندد؛ رویاهایی که هر بچه باید آنها را با لبخند و امید تصور کند و با انگیزه و اشتیاق دنبالشان برود. باید هرچقدر در توانم بود برای رسیدن گلناز به آرزویش که فقط و فقط رفتن به مدرسه بود کمک می‌کردم. یادم افتاد که یکی از دوستانم در یک بنیاد خیریه کار می‌کند و می‌دانستم هر سال به دانش آموزان نیازمند، کمک‌هزینه‌ و لوازم مدرسه می‌رسانند؛ از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. فردای همان روز گلناز را به دوستم معرفی کردم تا امید را به او  هدیه کنم. تا او هم مثل بچه‌های دیگر، با همان لبخند شیرین و صدای زیبا، با همکلاسی‌هایش شعر بخواند و آینده‌ی خود را بسازد.

 

#بنیاد_نیکوکاری_دستهای_مهربان

نویسنده: عاطفه قِلیایی


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 90
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 62
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 90
  • بازدید ماه : 76
  • بازدید سال : 28,026
  • بازدید کلی : 43,341